امشب افطار مهمون قراره بیاد تازه زنگ زدن...
مادرخانومی هم که نیست ..
حال ندارم غذا درست کنم اونم چندین مدل
مامانم رفته خرید صندوق عقب ماشین رو پر از خرید کرده برگشته...
میرم ببینم چی خریده برام یه دمپایی انداخت بغلم گفت تک مونده بود ارزون حساب کرد خریدم برات:| میگم این خریدا چیه پس؟؟؟
میگه برا بقیس..
من هیچ ...
فقط نگاه:|
دیشب آقای برادر میخواست بره مسجد و خواهرم خانوم کوچولو گریه میکرد که میخواد بره مسجد
آقای برادر: خب خانوم کوچولو قسمت آقایون که نمیری ببرمت قسمت خوهران؟؟
خانوم کوچولو:نههههه
من قسمت خانوما میخوام برم نه خواهران:)
یه بارون خوشگلی اومده بود ی ساعت پیش .منم ریلکس لباس پوشیدم رفتم تو کوچه ..
یک ساعت راه رفتم گریه کردم ...
الانم از سردرد چشم م درد میکنه...
خدایا قبل بارش بارون منو سربه نیست کن...