فکر کنم مجبور به مهاجرت شدم..
چندین پست م پاک شده و ناراحتم بابتش ..
احتمالا به فکر یک وبلاگ دیگه باید باشم ...
صبح سوار تاکسی بودم به خاطر پیاده روی بزرگی که خیلی طولانیه به مناسبت اربعین تموم شهر قفل بود و منم تو ترافیک مونده بودم
قرار بود که با ماشین هلال ۶ نفره بریم برای مصاحبه و همه منتظر من بودن...
تو اون شلوغی ها راننده تاکسی توجه منو به خودش جلب کرد
یه آقای حدودا پنجاه و پنج ساله که قیافه و تیپ خشنی هم داشت
ساعت ۹ به خانومش تلفن کرد و با صدای آرومی عذرخواهی کرد که از خواب بیدارش کرد و گفت دسته شروع به حرکت کرده و اگه میخواد بره حاضر شه..
جدا تعجب کردم بابت این همه مهربونی اش ...
خدا حفظش کنه:)))
سلام
روزهای دانشجویی هیجان انگیزی دارم
بچه های ورودی پایه و خوبی که همه روز لبخند به لب هام میارن بس که خوب و مهربونن ..
سه شنبه هایی که چند ساعت بیکاریم میریم دریا یا رستوران و کلی خوش میگذرونیم:)
خلاصه که روزهای عجیب و قشنگیه ...
گفته بودم یکی از قشنگ ترین پیاده رو های شمال رو به روی دانشگاه ماست؟
یک خیابون پراز درخت های بزرگ با برگ های رنگارنگ :)))
استادهامون هم تقریبا همه عالی ان:)))
و خب تو دانشگاه هم دبیر انجمن هلال احمر شدم :)
روزهای قشنگ و پاییزی م تند تند میگذره و خوشحالم بابت نفس کشیدن تو این هوا....
خانوم کوچولو کلاس اول میره و کلی خوشحاله بابت مدرسه و معلم هاش ..
خیلی خیلی از خدای مهربون بابت تموم لطف هاش سپاس گذارم:)))
اوه کلی دلم برای کلبه ی خلوتم تنگ شده بود ...
روزهای شلوغ و درهمی رو میگذرونم ...
مسافرت دو روزه ای به تهران داشتم و کلی برنامه هام عقب افتاده ..
این کلبه ی کوچولو تا ابد برام دوست داشتنی میمونه:)))
مراقب خودتون باشین رفقا
چقدر خوبه که بارون میاد...
روزهای طولانی و شلوغ پاییزی منم در حال گذره:)))
و حتما برنامه می گذارم برای لذت بردن از طبیعت پاییزی:)